همسفران

صندلی جلو برای من همیشه بهترین انتخابه .به محض اینکه در جایم مستقر میشم طبق عادت معهود دنبال هندزفری میگردم که بگذارمش توی گوشم و تا مقصد فارغ از هر دلمشغولی موزیک گوش بدم. یکهو یادم میاد اصلا به این کیف جدید منتقلش نکردم و توی کیف قدیمیم خونه مونده. حالم بدجوری گرفته میشه و در حالیکه سگرمه هام توهمه سرمو به صندلی تکیه میدم و زل میزنم به مناظر بیرون.آقای راننده که ظاهرا فهمیده جریان چیه به صرافت میوفته که به ما حال بده .دست میکنه توی کنسول وسط ویه نوار کاست زهوار دررفته که از ظاهرش میشه حدس زد محتویاتش چیه درمیاره.به ناچار منتظر میمونم که ببینم چیه.بلهههههههه داوود بهبودی از ته چاه داره هوار میزنه که ((رنگ چشات عسل...))ووو چه لعبتی هست ایشون.قطع امید میکنم و سعی میکنم همونجور که سرمو به صندلی تکیه دادم ببینم پسره که عقب نشسته چی گوش میده به مدد داشتن گوش های تیز و سخاوت به خرج دادن ایشون در بلند کردن صدا من به وضوح صدای قمیشی عزیز رو میشنوم که بعد از10_20 سال هنوز از عشق فرنگیس داغونه آهنگ بعدی فردمنشه که داره از قول شهریار قنبری دیکلمه میکنه و میگه و میگه.ای بابا آهنگ محلی از کجا اومد؟آقای دیگری که به همراه خانوم و بچه ی 4_5 ساله اشون عقب نشستن داره با این احساس که من خیلی زرنگم و تونستم پنجاه هزارتومان روی tv یک میلیون و پنجاه هزارتومانی اونم مارک sony به قول خودشون چهل و چند اینچی که پایه هاشم قرمز بوده تازه! تخفیف بگیرم با موبایل صحبت میکنه .من میمونم توی اینکه این tvباید ساخت کدوم کشور باشه که اینقدر مفته به این نتیجه میرسم که احتمالا محصول مشترک افغانستان و اتیوپی هستش.بحث پیش میاد آقاهه معترضه و به پسر بغل دستیش میگه که پسر اینو کم کن یا این(هندزفری) یا اون(ضبط راننده) سرمون رفت.پسره میگه من از این آهنگ های الکی گوش نمیدم!از راننده درخواست آهنگ فوق قدیمی میکنن که موجود نیست البته.راننده اینبار رادیو رو روشن میکنه آقای سراج اگه اشتبا ه نکنم دارن آواز میخونن.بچه ی عقبی هم نمیدونم چه دردی داره از اول راه تا پفکش رو خورد خوابید و یه سر داره خروپف میکنه یه فسقل بچه من نمیدونم اینهمه صدا از کجاش در میاد البته من با این شانس بالا بلندم به همینشم راضیم و از اینکه با صداهای دیگه فضای ماشین رو عطر آگین نکرده واقعا راضی و خوشحالم. هوا تاریک شده ضبط آقای راننده قفل کرده و نواری رو که خورده پس نمیده حتما خانومه که عقب نشسته و گفت وقت اذانه یه وردی چیزی خوند که اینجوری از همه چیز بی نصیب شدیم و ضبطمون کلا سرگیجه گرفت ! ما بقی راه رو هم با صدای آقای عقبی که دیگه اون پسره آه از نهادش بلند کرده و در اعتراض هر از چند گاهی بلند میگه اووووووف میگذرونیم و به مقصد میرسیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی ربیعی پنج‌شنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 11:02 ب.ظ http://www.roozmarg.blogsky.com

جاده یعنی غربت
باد، آواز، مسافر
و کمی میل به خواب
دلخوشیها کم نیست!


موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد