نقد فیلم

داشتم فیلم کنعان رو تماشا می کردم.فیلم به نظرم از منطق روایی خاصی پیروی نمی کرد و فقط یک سری آدم صرفا ((خوش قول)) ومبادی آداب دور هم جمع شده بودن و سعی میکردن روابط روبه زوالشون رو با نخ تعهد و خوش قولی به هم متصل نگه دارند. مرتضی به همسرش قول میده که برش گردونه به تهران و با مرگ مادرش باز هم اینکار رو انجام میده و مینا هم به خودش قول میده که اگه آذر(خواهرش)زنده موند نره کانادا و اطلاق نگیره و با همسرش بمونه .یعنی عملا محصور شدن در بند یک قول آنی و حسی که مینا در لحظات درماندگی به خودش میده و بر همین مبنا میخواد شالوده ی زندگی 10_20 سال آیندش رو استوار نگه داره و از طلاق و ادامه ی تحصیل در خارج از کشور و سقط جنینش منصرف میشه.از اون طرف علاقه یا عشق مینا و علی هم در هاله ی از ابهام باقی میمونه و کارگردان هیچ کلیدی دست تماشاگر نمیده که بوسیله ی اون بتونه به کلیاتی در مورد چند و چون ارتباط بین این دو شخصیت و نرسیدن این دو به هم ولو سربسته برسه.ولی یک صحنه ی فیلم در نظرم برجسته اومد .اون صحنه ای که تابوت مادر بر روی دوش مرتضاست و مرتضی درمانده و خسته و نا امید ه.این درماندگی به کمال و زیبایی درچهره و نوع حرکات فروتن مشهوده و کاملا میشه شکسته شدن یک مرد رو توش دید.شوخی نیست مرد ایرانی به این راحتی ها به این نقطه نمیرسه از بس بهش القا شده که تو سوپر من همیشه شکست ناپذیری که عملا این رو در ناخودآگاهش میپذره و حتی در موارد بدتر از این هم ممکنه نخواد یه همچین چهره ای از خودش رو نشون بده.ولی به هر حال شخصیت اول فیلم به این نقطه رسید رسیدنی!شاید پخته ترین کاراکتر این فیلم آذر بود که به تمامیت شخصیت یک آدم متزلزل رو نشون میداد و مغایرت کمتری بین رفتارهاش بود.شایدم چون طیف تغییرات یک چنین شخصیتی گستردست علت این شد که من هر حرکتی از ایشون رو به عنوان یک حرکت متناسب با شخصیت این کاراکتر ببینم به هر حال جای نوسان داشت این رول و این شانس رو به نویسنده میداد که در این قسمت عیب داستانش پوشیده تر باشه.ولی در کل گرایشات شخصیت های این فیلم به سمت منطقی بودن یا حسی بودن کلا قانع کننده و باورپذیر نیست یعنی من تماشاگر نمیتونم این رو بپذیرم که مینا که حاضره همسرش رو که ظاهرا مشکل خاصی باهاش نداره رو رها کنه و بدون هیچ احساس گناهی تصمیم به سقط جنین بگیره به عشق قدیمیش بی توجه باشه(علی) و با اون لحن با خواهرش حرف بزنه و بگه که اصلا من نمیدونستم زنده ای یا مرده و نسبت به اون تا این حد بی تفاوت باشه و از سر دیگه به خاطر یه دلهره که مبادا همین خواهرش که تاحالا پشیزی واسش اهمیت نداشت مهمترین قول زندگیش رو به خودش بده و همه ی اون چیزایی رو که واسش اهمیت داشتن رها کنه !
نظرات 3 + ارسال نظر
امید شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:11 ق.ظ http://whiterose.blogsky.com

سلام.
خوشحال میشم پیش من هم بیائی

حمید شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 05:14 ق.ظ http://hamid65.blogsky.com

سلام . از همه ی پست هات دو سه جمله خوندم دوست داشتم تا آخر بخونم ولی
اصلا حال ندارم.
موفق باشی

امید شنبه 19 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 06:23 ب.ظ http://whiterose.blogsky.com

شادباشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد