وقاحت

پسر جوان در حال دست چین کردن و ریختن میوه ها(کیوی) توی نایلونه و من تاکید میکنم که لطفا از نرماش بگذاری مرد صاحب مغازه که آقای نسبتا مسنی هم هست و آدم سیاهی به نظر نمیرسه(احتمالا از همون خاکستری ها بود که ۹۹٪ مردم هستند)شروع کرد به توضیح دادن که :خانم اشتباه نکن کیوی کلا میوه ی خوبیه و ترشش تازه بهتره واسه سن بالاها و چربی خون رو میاره پایین و.....که من با یه لبخند تصنعی سرمو به سمت مخالف میچرخونم و تایید میکنم که بله٬و این یعنی اینکه کافیه و نمیخوام بیشتر از این گوش بدم !در همون حین با خودم فکر میکنم که من حوصله مو کجا جا گذاشتم که دیگه گوشی واسه سپردن به حرف هیچ کس ندارم و هیچ هیجانی ندارم واسه شنیدن حرف هیچکس حتی بزرگان که من واسشون احترام قائلم و در راسشون مادرم . اصلا  نمیدونم کی بود  و چی شد که من از همه ی این آدم ها و دنیاشون عبور کردم و دور شدم خیلی دور!اونقدر که دیگه حتی میتونم وقیحانه و به دور از هر عذاب وجدانی قضاوتشون کنم یا بدتر به دنیاشون لبخند تمسخرآمیز بزنم!
نظرات 1 + ارسال نظر
داش آکل پنج‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1388 ساعت 12:44 ق.ظ http://dashakol.blogsky.com/

خوش وقت شدم از حضورت...
میخواستم بی اجازه بیام راجع به این نظر بدم...دقیقا منم همینجوری شدم و موندم که آیا واقعا در اصل موضوع کارم اشتباهه یا که نه کارم درسته ولی شیوه ی اجراش اشتباهه..همین که بی توجه به حرف افراد مختلف در جامعه اهمیت زیادی نمیدم...خب قطعا در وحله ی اول نمیشه گفت کارم درسته معهذا انقدر که سبک مغزی و کارهای دور از شان و اخلاق و شخصیت از خیلیا دیدم یک نفر جدید هم ببینم بیشتر ذهنم به سمت همون افراد معطوف میشه و کم پیش میاد که سخن کسی رو واقعا بخوام تصدیق کنم...خودم همیشه منطقی محور بودم و حتی خوشیحا و کارهام هم در چارچون همین موضوع هدایت میشده اینجوری که به کسی دیگه حداقل اسیب نزنم حقوقش رو پایمال نکنم و در کنار این هرکاری که دلم میخواد بکنم ولی خب خیلیا اینجوری نیستن و در اکثر شرایط رفتار منطقی ازشون سرنزده و من ندیدم و شاید تو هم ندیدی که طرز فکرت نسبت بهشون منفیه...فکر میکنم رو خودت فشار نیاری بهتر باشه...
رخصت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد